به زلفت صوفیان وصلند با غمهایتکراری. به چشمت آهوان رنجند از صد تیر اشکاری. تو داغی بودهای از روز اول درجهان جاری. تو میدانی که میخواهد ز هستم سهم هر یاری. ببین افتادهام مفلوک دردامان بیماری. ندارم چشم بر قلبان و بر بازوی دیّاری. که بیخود شعر گفتم ناگهاندر اینچنین تاری. شبی پرخون و پرغم خون شد از عالم دلم باری. نه وصلی خواهم و نیهجر، زد بر سینهام ماری. به پایانم سلامی دادم ای آقای داداری. گهی آهم، گهیاندوه، گاهی محو بیگاری. نمیدانم چه میگویم درون شام مرداری. که من در میزنم،دانم گشایی باب بسیاری. گذشت از استخوانهایم هزاران لشکر کاری. فدای آن تن ممزوجبا نعلین اسواری. بنال آری، بمو آری، بگری آری، بمیر آری
درباره این سایت